آنک منم پا بر صلیب باژگون نهاده

شعر و ادبیات فارسی، اجتماعی

آنک منم پا بر صلیب باژگون نهاده

شعر و ادبیات فارسی، اجتماعی

سرود ابراهیم در آتش

در آوار ِ خونین ِ گرگ‌ومیش
دیگرگونه مردی آنک،
که خاک را سبز می‌خواست
و عشق را شایسته‌ی زیباترین ِ زنان
که این‌اش
 
  به نظر
هدیّتی نه چنان کم‌بها بود
که خاک و سنگ را بشاید.

چه مردی! چه مردی!
 
  که می‌گفت
قلب را شایسته‌تر آن
که به هفت شمشیر ِ عشق
 
  در خون نشیند
و گلو را بایسته‌تر آن
که زیباترین ِ نام‌ها را
 
  بگوید.
و شیرآهن‌کوه مردی از این‌گونه عاشق
میدان ِ خونین ِ سرنوشت
به پاشنه‌ی آشیل
 
  درنوشت.ــ
رویینه‌تنی
 
  که راز ِ مرگ‌اش
اندوه ِ عشق و
غم ِ تنهایی بود.



«ــ آه، اسفندیار ِ مغموم!
تو را آن به که چشم
فروپوشیده باشی!»



«ــ آیا نه
 
  یکی نه
 
  بسنده بود
که سرنوشت ِ مرا بسازد؟

من
تنها فریاد زدم
 
  نه!
من از
 
  فرورفتن
 
  تن زدم.

صدایی بودم من
ــ شکلی میان ِ اشکال ــ،
و معنایی یافتم.

من بودم
و شدم،
نه زان‌گونه که غنچه‌یی
 
  گُلی
یا ریشه‌یی
 
  که جوانه‌یی
یا یکی دانه
 
  که جنگلی ــ
راست بدان‌گونه
که عامی‌مردی
 
  شهیدی;
تا آسمان بر او نماز بَرَد.




من بی‌نوا بند‌گکی سربه‌راه
 
  نبودم
و راه ِ بهشت ِ مینوی من
بُز روِ طوع و خاک‌ساری
 
  نبود:
مرا دیگرگونه خدایی می‌بایست
شایسته‌ی ِ آفرینه‌یی
که نواله‌ی ناگزیر را
 
  گردن
 
  کج نمی‌کند.

و خدایی
دیگرگونه
آفریدم».



دریغا شیرآهن‌کوه مردا
 
  که تو بودی،
و کوه‌وار
پیش از آن که به خاک افتی
نستوه و استوار
 
  مُرده بودی.

اما نه خدا و نه شیطان ــ
سرنوشت ِ تو را
 
  بُتی رقم زد
که دیگران
 
  می‌پرستیدند.
بُتی که
 
  دیگران‌اش
 
  می‌پرستیدند.

کجای این شب تیره، بیاویزم قبای ژنده خویش را...

بر بساطی که بساطی نیست

در درون کومه تاریک من

که ذره ای با آن، نشاطی نیست

و جدار دنده های نی به دیوار اتاق ام

دارد از خشکی اش می ترکد

چون دل یاران که در هجران یاران

قاصد روزان ابری، داروک!

                  کی می رسد باران؟

 نیما

بهترین بهترین من

زرد و نیلی و بنفش
سبز و ابی و کبود
با بنفشه ها نشسته ام !
سالهای سال
صبح های زود

در کنار چشمه سحر
سر نهاده روی شانه های یکدگر
گیسوان خیس شان بدست باد
چهره ها نهفته در پناه سایه های شرم
رنگها شکفته در زلال عطرهای گرم
می تراود از سکوت دلپذیرشان
بهترین ترانه
                   بهترین سرود

مخمل نگاه این بنفشه ها
می برد مرا سبکتر از نسیم
از بنفشه زار باغچه
تا بنفشه زار چشم تو ــ که رسته در کنار هم ـــ:
زرد و نیلی و بنفش
سبز و ابی و کبود
با همان سکوت شرمگین
با همان ترانه ها و عطر ها
بهترین هر چه بود و هست
بهترین هر چه هست و بود

در بنفشه زار چشم تو
من ز بهترین بهشتها گذشته ام
من به بهترین بهار ها رسیده ام

ای غم تو همزبان بهترین دقایق حیات من !
لحظه های هستی من از تو پر شده است
اه ،
در تمام روز
در تمام شب
در تمام هفته
در تمام ماه
در فضای خانه  ، کوچه ،  راه
در هوا ، زمین ، درخت ، سبزه ، اب
در خطوط در هم کتاب
در دیار نیلگون خواب

ای جدایی تو بهترین بهانه گریستن
بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام
ای نوازش تو بهترین امید زیستن
در کنار تو
من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام

در بنفشه زار چشم تو
برگهای زرد و نیلی و بنفش
عطر های سبز و ابی و کبود
نغمه های نا شنیده ساز می کنند
بهتر از تمام نغمه ها و ساز ها
روی مخمل لطیف گونه هات
غنچه های رنگ رنگ ناز
برگهای تازه تازه باز می کنند
بهتر از تمام رنگها و راز ها

خوب خوب نازنین من !
نام تو مرا همیشه مست می کند
بهتر از شراب
بهتر از تمام شعر های ناب
نام تو اگر چه بهترین سرود زندگی است
من ترا به خلوت خدایی خیال خود
بهترین بهترین من خطاب می کنم

بهترین بهترین من


                                                  
فریدون مشیری

فانتزی

آشیان کوچک دهانت را می پویم

و شیار گونه هایت را با انگشتان لرزانم می پیمایم

پرندگان سینه ات با دستان بی تاب من

چه سرودها خواهند کرد  

آن دم که آرام آرام می نوازمشان

تن نمناکت یاد آورد کدامین دشت باران زده را خواهد بود

به هنگامی که عطش گونه آسمان را می نوازد

و ابریشم نفس هایت بر گونه های سرد من 

راز کدامین نسیم را

 با خود به گوش سروها خواهد رسانید

ای پیکرت هم گون ترین ترانه هستی

مرا به ساحل دستانت بشارتی ده

خاطره

نمی رود از خاطر من

روزهای خوب سرگردانیم

روزهائی که از نگاه گرم تو سبز می گشت

باغ سرد زندگانیم

آن روزهای سرد زمستانی

میان خیابانهای شهر خواب آلود

که من تنها و غمگین می گذشتم زار

از کنار تیرهای چوبی و ناودانها

که دائم بر سرم اشکشان می ریخت

تنها صدای تو بود که فرمان سکونم می داد

آری غریبه تو رفتی اما خیابانهای پر برف باقی اند

تو رفتی اما صدای بودن تو بر سنگفرشها جاریست

تو رفتی اما نگاه سرد من به کوچه خلوت می لغزد آرام آرام

 

رویا

برای خواهر کوچکم رویا

بگشای نرگست را

صبح دیگر آمدستی باز رویا جان

تن میاسای

کان فلان گوید که فردا سخت نزدیکست

و تو چه می دانی که فردا چیست دیگر

عروسک هایت، آن دخترکهای معصوم ناله شان برخاست

تن کاغذ خورشید تو را انتظار می کشد باز

قلم بردار،کج و معوج خطی برکش

بسان جای پای رعدی بر نمی پیکر ابر باران زای

خانه را پر کن از عطر نفس هایت

خنده و شعر و های هایت

هوروش دستانت را برفراز از پس کوه بلند تخت خوابت

تا ببینند ماهیان

کان تهی چاه شکم شان

پر شود لختی دگر

بگشای نرگست را

صبح دیگر آمدستی باز رویا جان

پل حسرت

در این مشکین شب وهم آلود بی پایان

غمی خاکستری آواز برداشت

دو دستش بر شانه ام آویخت

و چشمش در دیده ام در ماند بر جای

سخن سر داد:

"ای رفته تا باغ خزان آگین رویاهای بی هیچ رنگ

ای رفته تا بغض غروب

حضور کهنه احساس نا پیدات را

بر بستر تنهائی ام حس می کنم"

پل حسرت پیدا شد

و چشمی در گشود بر بندی اشک

و لبخندی گم و ناپیدا به اعماق فروخست

آری منحنی نور سر بر بالش افقهای بیکران فرو برده بود

تیرگی

فصل تردید

از فصل نا بهنگام تردیدها گذر کن

تا پائیز هزاران فرسنگ مانده است

پنجره را باز کن

گوش کن

باغچه تو را می خواند

گل سوسن از بوی تو مست است هنوز

شقایق در شکفتن تو سرود می خواند

دل انار از شوق دستان تو ترک برداشت

این جامه بر تن تو زیبنده نیست باغ من!

(با که می توانم گفت اینبار

سکوت جانکاهش تابی جانسوز میخواهد)

به آوای زنجره ها گوش کن

هوهوی گرگ آواز مرگ است

باغچه گل خواهد داد

و هیچ چیز همیشگی نیست

ظلمت پایدار نیست

                            با تمامی تیرگیش

به تیغ آفتاب در پناه سنگهای این بیابان

پوچ خواهد شد پوچ  

هیچ چیز همیشگی نیست

حتی صدای کریه این تردید

که می خواند به گوش تو

اما حقیقت اینجاست

در پشت پلکهای تو

چشمانت غبار این راه طولانی گرفته اند

تا خورشید راه بسیار است

تن خسته ات را به باران بسپار

و موهایت را در باد رها کن

احمق ها به زیر زمین تعلق دارند

و روشنگرانند که به قله می رسند

پروانه ی من

چشم آفتاب

در انتظار تو می نشستند ثانیه ها
اما تو از آنسوی زمان می شکفتی
نرم نرمک از هر شیار پنجره

سرک می کشید خورشید
و مهمان غوغای گنجشککان می شد

شاخسار بید پیر
در خالی دستانم رها می شد

خطوط پیکر بلورینت
و در جانم  فریاد می کشید

 هزاران هزار خورشید

کومه ام از لحن خنده هایت

 پر می شد از اشتیاق
و کلام افروخته می شد

 از داغ نوازشهای تو

چشم آفتاب را یادت هست
خمار ویرانی "ما" بود

چشم آفتاب


من و تو

من و تو یکی دهانیم

که با همه آوازش

به زیبا تر سرودی خواناست.

من و تو یکی دیده گانیم

که دنیا را هر دم

                    در منظر خویش

                                        تازه تر می سازد.

نفرتی 

از هر آنچه بازمان دارد

از هر آنچه محصورمان کند

از هر آنچه واداردمان

                               که به دنبال بنگریم

دستی

که خطی گستاخ به باطل می کشد.

من و تو یکی شوریم

 از هر شعله ای برتر

که هیچ گاه شکست را بر ما چیره گی نیست

چرا که از عشق

رویینه تنیم.

و پرستویی که در سر پناه ما آشیان کرده است

 با آمد شدنی شتابناک

خانه را

         از خدایی گمشده

                              لبریز می کند.

احمد شاملو (ا.بامداد)